𝐍𝕖𝕥 𝐁𝕠𝕠𝕜

welcome euroboen
۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است
𝔄𝙣𝙖 ...
𝔄𝙣𝙖 ... سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۰۳ ق.ظ

افکارت...

یادت نمی آید آخرین بار کی خوابیده ای. ولی بیخوابی کلمه ی خوبی برای این اوضاع نیست.انگار یک بیماری واگیردار است که اگر به مرده ها هم نزدیک بشوی بیدار می شوند.

به سقف خیره می شوی.قرار بود فقط آهنگ گوش بدهی تا خوابیدن برایت آسان تر شود.ولی الان حتی نمیفهمی آهنگ چه میگوید.نمیدانی به چی فکر میکنی.به آینده؟شاید هم به گذشته.شاید اصلا درحال فکر کردن نبوده باشی.مغزت را زیر و رو میکنی و یادت نمیاید.داشتی چه کار میکردی؟تو آنجا بودی؟حتی احساسات خودت هم برایت غیرقابل باور بودند.

هرفکری که می آید توی سرت.چه حقیقت یا چه دروغ باید ازش بترسی.صداها حرف میزنند.توی گوشت نه.توی مغزت.به تو میگویند چه کار کنی و صدایشان آنقدر واقعیست که نمیدانی خواب است یا واقعیت.

سعیت را میکنی که بهشان گوش ندی اما آنها با روانت بازی میکنند.میگویند بخواب.اگر بخوابی چی؟حرف هایشان بر تو پیروز می شود و چشم هایت را می بندی.اما زودتر از آنچه فکر میکنی دوباره باز می شوند.در اصل باز نمی شوند.تو بازشان میکنی.چون وحشت میکنی. وقتی چشم هایت را میبندی تاریکی بی پایانی میبینی.داری غرق می شوی و نمیتوانی جلویش را بگیری...

-چلنجر دیپ:عمیق ترین نقطه ی جهان


ایده ای ندارم ک چرا همچین پستی گذاشتم.فقط وایبشو دوس دارمممم

و...کتابشو بخونین.زیادی خوبه

𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ رَها شُدِهـ ❥ 🍒🍪𝒫𝒶𝓇𝓀 𝓃𝒶𝓎𝑒𝑜𝓃📎❄️
Last Comments :
We fell in love in October 𝔄𝙣𝙖 ...
𝔄𝙣𝙖 ... پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۳۱ ق.ظ

We fell in love in October

 

 

Last Comments :
ᴹʸ 𝐍𝕖𝕥 𝐁𝕠𝕠𝕜 ᵖᵃᵍᵉ²+اهههههه 𝔄𝙣𝙖 ...
𝔄𝙣𝙖 ... شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۱۹ ق.ظ

ᴹʸ 𝐍𝕖𝕥 𝐁𝕠𝕠𝕜 ᵖᵃᵍᵉ²+اهههههه

 

*قفلیییییییی

1401/10/07

ازش بدم میاد.حرکاتش و کاراش خیلی رو مخن.هیچوقت فک نمیکردم ازش بدم بیاد.خیلی سرد برخورد میکنه و یجوری رفتار میکنه انگار مهمترین ادم رو زمینه.هیچکس براش اهمیت نداره و فقط دنبال خندیدنه.نمره هاشم که تاحالا بالای 15 نبودن

اون اینطوریه ولی اونیکی...یه ENFP عه مهربونه..بهم قبلا گفته بود ولی فک میکردم ج ح باشه.دفعه اول زنگ اخر بود که تو پله ها بهم گفت و رفت..بعدشم هرچقد دربارش ازش پرسیدم تظاهر کرد نشنیده. ولی اون روز بهم گفت...همه چیزو نوشته بود و اوکی هم بود.اولاش هیجان زده بودم ولی بعدش عذاب وجدان داشتم.چیز ساده ای نبود منظورم اینه ک اگه کسی همچین چیزی بهتون بگه درحالی ک تو خودت اینو ب یکی دیگه گفتی...دو زنگ داشتم بهش فک میکردم..کل زنگ تفریح تو دسشویی بودم و اونا فک میکردن دارم گریه میکنم درصورتی ک فقط تو نیم وجب جا دور یه دایره میچرخیدم و با خودم فک میکردم اگه نشه چی؟یهو یه چیزی اومد تو ذهنم مثل وقتی که بعد کلی فک کردن میتونی جواب یه سوالی که معلمت هنوز درس نداده رو بدی و احساس غرور میکنی. از تو دسشویی اومدم بیرون و رفتم تو و براش نوشتم...خیلی کوتاه و مختصر .درجواب اون برگه ی طولانیی ک نوشته بود من فقط نصف برگه یه سری چرت چ پرت نوشتم ک البته مهم بودن..

و الان ارزو میکنم ک ای کاش طولانی تر مینوشتم و درست جوابشو میدادم

 بچها میدونستن یه کسی هست ولی نمیدونستن منم.میدونستن من میدونم ولی نمیدونستن خودمم و یجوری رفتار میکردن ک انگار داشتن ازم بازجویی میکردن.دوست داشتم سرشون داد بزنم و بگم ک حوصلشونو ندارم ولی نمیشد

گفت دفترمو خونده..این خجالت اورترین اتفاقیه ک میتونست بیوفته و الان احساس میکنم خیلی ادم مزخرفیم.بهش گفتم من خیلی زشتم و درجواب بهم گفت تو جز یکی از قشنگ ترین ادمایی هستی ک دیدم(عا منحرف نشین😐🔪).ولی دروغ میگه.اون هردروغی میگه تا من حس بدی نداشته باشم و جلوم یجوری رفتار میکنه انگار دارم ازش سواستفاده میکنم.همش یچیزایی درباره اعتماد میگه.وقتی اینجوری حرف میزنه دلم میخاد بزنم تو دهنش.کاش میشد

گفت نمیدونه چطور این اتفاق میوفته.با کلی خنده براش توضیح دادم و بعدش سعیمو کردم تاجایی ک میتونم دور و برش نباشم چون واقعا از حرفی ک زدم خجالت میکشیدم.دوست داشتم همون موقه بهم میگفتن اومدن دنبالت و میخاستم برم خونه ولی نمیشد.اومد دنبالم و میخاست همه چیو ازم بپرسه. مهم تر از همه میخاست ببینتش و من از ترس توی مشتم محکم نگهش داشته بودم و هلش داده بودم تو جیبم ولی ول نمیکرد.اخرسر نتونست چون وقتش شده بود.پیشش جاش گذاشتم و امیدوار بودم امروز ازش بگیرمش ولی تعطیل شد

 

این مدل نوشتنو تو وب آیسا   و مائوچان دیدم و ب نظرم جالب بود بخاطر همینم امتحانش کردم..شاید از این ب بعد همه چیو اینجوری بنویسم خیلی باحاله


اون چیزه ک گفتم پیشش جا گذاشتم...منظورم کاپشنم بوددددد اخهههههههههههه چرااا جاش گذاشتممممممممممم تو این سرمااااااااااااا....

𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌ 𝘛𝘪𝘯 ‌‌
Last Comments :
Made By Farhan TempNO.7