میدونی..؟
"میدونی چه حسی داره وقتی مغز خودت شکنجه ات میده؟"
-توکیوغول
"میدونی چه حسی داره وقتی مغز خودت شکنجه ات میده؟"
-توکیوغول
-چیزهایی هستن که تو دربارهشون صحبت نمیکنی اما هرروز مجبوری با اونها دست و پنجه نرم کنی، باهاشون شبها رو بیدار بمونی و حتی اجازه بدی رویاهات رو به کابوس تبدیل کنن
تو نمیتونی چیزی بگی اما گاهی اوقات دلت میخواست میتونستی اونها رو فریاد بزنی. شاید اینجوری از بین میرفتن، شاید فرار میکردن و دیگه هیچوقت برنمیگشتن
*
*
*
*
*
پست نه مخاطب داره،نه حالم بده.فقط اینو تو یکی از چنلا دیدم و به نظرم قشنگ بود.بخاطر همین پستش کردم
یادت نمی آید آخرین بار کی خوابیده ای. ولی بیخوابی کلمه ی خوبی برای این اوضاع نیست.انگار یک بیماری واگیردار است که اگر به مرده ها هم نزدیک بشوی بیدار می شوند.
به سقف خیره می شوی.قرار بود فقط آهنگ گوش بدهی تا خوابیدن برایت آسان تر شود.ولی الان حتی نمیفهمی آهنگ چه میگوید.نمیدانی به چی فکر میکنی.به آینده؟شاید هم به گذشته.شاید اصلا درحال فکر کردن نبوده باشی.مغزت را زیر و رو میکنی و یادت نمیاید.داشتی چه کار میکردی؟تو آنجا بودی؟حتی احساسات خودت هم برایت غیرقابل باور بودند.
هرفکری که می آید توی سرت.چه حقیقت یا چه دروغ باید ازش بترسی.صداها حرف میزنند.توی گوشت نه.توی مغزت.به تو میگویند چه کار کنی و صدایشان آنقدر واقعیست که نمیدانی خواب است یا واقعیت.
سعیت را میکنی که بهشان گوش ندی اما آنها با روانت بازی میکنند.میگویند بخواب.اگر بخوابی چی؟حرف هایشان بر تو پیروز می شود و چشم هایت را می بندی.اما زودتر از آنچه فکر میکنی دوباره باز می شوند.در اصل باز نمی شوند.تو بازشان میکنی.چون وحشت میکنی. وقتی چشم هایت را میبندی تاریکی بی پایانی میبینی.داری غرق می شوی و نمیتوانی جلویش را بگیری...
-چلنجر دیپ:عمیق ترین نقطه ی جهان
ایده ای ندارم ک چرا همچین پستی گذاشتم.فقط وایبشو دوس دارمممم
و...کتابشو بخونین.زیادی خوبه