افکارت...
یادت نمی آید آخرین بار کی خوابیده ای. ولی بیخوابی کلمه ی خوبی برای این اوضاع نیست.انگار یک بیماری واگیردار است که اگر به مرده ها هم نزدیک بشوی بیدار می شوند.
به سقف خیره می شوی.قرار بود فقط آهنگ گوش بدهی تا خوابیدن برایت آسان تر شود.ولی الان حتی نمیفهمی آهنگ چه میگوید.نمیدانی به چی فکر میکنی.به آینده؟شاید هم به گذشته.شاید اصلا درحال فکر کردن نبوده باشی.مغزت را زیر و رو میکنی و یادت نمیاید.داشتی چه کار میکردی؟تو آنجا بودی؟حتی احساسات خودت هم برایت غیرقابل باور بودند.
هرفکری که می آید توی سرت.چه حقیقت یا چه دروغ باید ازش بترسی.صداها حرف میزنند.توی گوشت نه.توی مغزت.به تو میگویند چه کار کنی و صدایشان آنقدر واقعیست که نمیدانی خواب است یا واقعیت.
سعیت را میکنی که بهشان گوش ندی اما آنها با روانت بازی میکنند.میگویند بخواب.اگر بخوابی چی؟حرف هایشان بر تو پیروز می شود و چشم هایت را می بندی.اما زودتر از آنچه فکر میکنی دوباره باز می شوند.در اصل باز نمی شوند.تو بازشان میکنی.چون وحشت میکنی. وقتی چشم هایت را میبندی تاریکی بی پایانی میبینی.داری غرق می شوی و نمیتوانی جلویش را بگیری...
-چلنجر دیپ:عمیق ترین نقطه ی جهان
ایده ای ندارم ک چرا همچین پستی گذاشتم.فقط وایبشو دوس دارمممم
و...کتابشو بخونین.زیادی خوبه